چنین گفتست آن شمع دلفروز


همه دان یوسف همدان یکی روز

که یوسف را چنین گفتند احرار


که ای کرده زلیخا را دل افگار

زنی شد عاجز و بی یار مانده


زبی تیماریت بیمار مانده

ببردی دل ازو در زندگانی


اگر بازش دهی دل می توانی

چنین گفت آنگهی یوسف که هرگز


نبردم من دل آن پیر عاجز

نه ازدل بردن او هستم آگاه


نه هم جستم بقصد دلبری راه

مرا نه با دل او کار بودست


نه در من هرگز این پندار بودست

مرا گوئی که اکنون بیست سالست


که دل گم کرده ام این خود محالست

کسی کو از دل خود نیست آگاه


چگونه در دل دیگر برد راه